۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

Only You


امشب دلم گرفته امشب می خواهم بنویسم می خواهم بگویم می خوام حرفهایی که در دلم عقده شده بگم ولی نمی دانم از کجا بگم و چه قسمی بگم از نامردی روزگار بگم یا از بخت و اقبال بد خودم بگم یا ... کاش ما آدمها انقدر انصاف داشتیم تا زود قضاوت نکنیم و به طرف مقابلمان یک فرصت می دادیم تا بتواند حرف خودشانرا بزنه چرا ما همه اش فکر می کنیم کار خودمان درسته و کار بقیه اشتباه ! چرا نباید کمی از غرورمان کم کنیم و قبول کنیم که ما هم بعضی وقتا اشتباه می کنیم چرا وقتی عصبی می شویم تمام پل های پشت سرمانرا خراب می کنیم و دیگه راه بازگشتی برای خودمان نمی گذاریم و باعث شویم که هم زندگی خودمان و هم زندگی کسی که دوستش داریم نابود شود . چرا باید بعضی وقتا به کسایی اطمینان کنیم که به ظاهر دوستمان هستن ولی در باطن دارن زندگی ما را خراب می کنن ولی ما فکر می کنیم تمام حرفهای شان به صلاح ما و این اطمینان کاذب باعث میشود که کسی رو که زمانی دوست داشتیمو از دست بدیم و زندگی اونو تباه کنیم و بریم دنبال کسه دیگه ای این واقعا انصافه؟ دنیای ما آدم ها را مشغول ساخته تا بتونیم اینقدر در حق هم بی معرفتی کنیم که بتونیم میزان انسانیت خودمان رو ثابت کنیم ولی حیف که اینقدر فهم ما کم هست که انسانیت را در همین می بینیم و لذت محبت عمیق را با محبت به وسعت نور خوشید را با محبت تاریکی مثل نور ماه عوض می کنیم ولی نمی دانیم که یک روز مشتی خاک تیره و خشن ما را در آغوش می گیرد و این آغوش گرم زود گذر را از یاد می بریم و باید یک دستانی که هر ساعت گرمی یک به ظاهر انسان را لمس می کرد با سردی مشتی خاک که مارا پناه داده عوض کنیم . اینها حرف های دلم بود که مدتی بود در دلم سنگی می کرد . این حرفها را برای کسی نوشتم که امیدوارم یک روزی گذرش به این وب لاگ شود این را بخواند و بداند چه کرده با دل من . امیدوارم درک کند! و امیدوارم یک روزی هم درک کند که من ...

هیچ نظری موجود نیست: